آخرین برگ ناامیدی
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
آخرین برگ ناامیدی
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2391
نویسنده : TAKPAR

                              به نام خدا

 مقدمه

همیشه وقتی می خواهم داستانی را شروع کنم ابتدا عنوان آن داستان به ذهنم می آید و تا مدت زیادی فکرم را به خودش مشغول می کند این بار عنوان " آخرین برگ از دفتر نا اُمیدی" به ذهنم آمد اما آن را نپسندیدم زیرا به نظرم عنوان طولانی خواننده را دچار سر درگمی می کند به همین علت نام داستانم را " آخرین برگ نا اُمیدی " نهادم و امیدوارم با خواندن آن لذت ببرید.

  برگ اول

امروز وقتی مدیرمان کارنامه قبولی را جلوی چشمانم گرفت وگفت:«دیپلمتم را هم گرفتی» با اینکه از او متنفر بودم ولی دوست داشتم می بوسیدمش چون همیشه ترس از اینکه مبادا من هم مثل مادر دیپلم ردی بشوم و شوهرم مانند پدر سرکوفتش را به من بزند روحم را می آزارد،آن روز به  همراه مادر به خانه برگشتیم و خدای شکر به خاطر قبولی من هم که شده آن ها موقتاً دعوا نگرفتند و باز جای شکرش باقی بود.

مادر و پدر برای حوالی ساعت 8  بود که حاضر شدند و مادر رو به من گفت:

-       آماده شو می ریم خونه ی عمه.

-       شما هم میاین؟

-       نه من و پدرت با خاله مرسده اینا می ریم جشن.

-       نمی شه من خونه بمونم؟

-       نه،مشخص نیست ما کی برگردیم.

با اکراه حاضرشدم تا نزد عمه بروم،واقعا عجیب بود که پدر می خواست مادر را همراهی کند آن هم در جشنی که خاله مرسده دوست قدیمی مادرم حضور داشت که به تازگی از شوهرش جدا شده بود و با دخترش مهکامه که دانشجو بود زندگی می کرد که البته طولی نکشید که با یک مرد ثروتمند ازدواج کرده بود و خوشیش کامل تر شده بود،این بار صدای مادرم بلند شد و فریاد زد:

 

-       زود باش دیگه.

با سرعت از پله ها پایین آمدم و در صندلی عقب جای گرفتم و به سمت خانه عمه که اصلا حوصله ی محبت هایش را نداشتم حرکت کردیم.

وقتی دم درب خانه ی عمه رسیدیم آن ها بر عکس همیشه که منتظر می ماندند من وارد خانه بشوم بعد بروند، با سرعت رفتند و من هم مسیرم را کج کردم و مخالف جهت آن ها مشغول قدم زدن شدم،خودم هم دلیل این کار را نمی دانستم اما دوست داشتم فارغ از دنیای پیرامونم قدم بزنم وآنقدر رفتم تا باران شروع به باریدن کرد و تمام لباس های مرا خیس کرد،به دور و برم نگاه کردم اصلا من کجا بودم؟ ناگهان ماشین شیک و مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد و راننده اش شیشه را پایین کشید و گفت:

-       خیس شدید می رسونمتون.

 نمی دانم چرا اما به او اعتماد کردم و سوار ماشینش شدم و مثل مسخ شده ها نشستم و قادر به حرف زدن نبودم که رو به من پرسید:

-       مسیرتون کدوم طرفه؟

-       دو تا خیابون پایین تر بود.

همین طور که دور می زد دوباره پرسید:

-       این وقت شب اینجا چیکار می کردید؟

-       مگه ساعت چنده؟

-       10 شب.

-       اوه دیر شد،باید می رفتم خونه ی عمه م اما حوصله نداشتم وگفتم کمی قدم بزنم.

-       مثل من که حوصله نداشتم و جشن تولدم رو با مهمون هاش گذاشتم و بی هدف زدم بیرون.

-       اما این بی احترامیه!

تا بیاید پاسخ مرا بدهد خود را در مقابل درب عمه دیدم و به او گفتم نگه دارد که وقتی ماشین ایستاد و او شماره ی خودش را به من داد و گفت:

-       هر وقت دلتون مثل امشب گرفت به من زنگ بزنید توی خیابون گم می شید.

به او لبخند زدم و از ماشین پیاده شدم که در دقیقه آخر فریاد زد و پرسید:

-       راستی اسمتون چی بود؟

من هم با صدایی بلندگفتم:

-       گیوا.

وقتی زنگ درب خانه عمه را فشار دادم پسر عمه ی بزرگترم سهیل با سرعت از در بیرون پرید و بی درنگ پرسید:

-       این دوساعت رو کدوم گوری بودی؟

عصبانی شدم و تا بیایم چیزی بگویم عمه ام و پسر عمه ی کوچکم سهند خود را به در رساندند و من که بغضم گرفته بود ناگهان با سرعت در کوچه بغل خانه ی آن ها شروع به دویدن کردم و اصلا به سهیل توجه نمی کردم که مدام صدایم می زد،یک دفعه به ماشینی برخوردکردم که ماشین مرسده به نظر می رسید اما خوب که نگاه کردم مهکامه را دیدم که پشت فرمان نشسته است و به من گفت:

-       چی شده دختر؟ بپر بالا.

خوشحال شدم و بی درنگ سوار ماشینش شدم و پرسیدم:

-       اولش فکر کردم مادرت پشت فرمونه.

-       نه اونا با ماشین شما رفتن منم ماشین مادر رو برای امشب که جشن تولد یکی از دوستام بود قرض گرفتم،آخه ماشین خودم خرابه.

-       وای نمی دونی مهکامه جون،خدا تو رو از آسمون رسوند.

-       حالا چی شده بود؟

-    هیچی مامانم اینا ساعت 8 منوگذاشتن جلوی در خونه عمه اینا و منم چون حوصله نداشتم توی خیابون قدم زدم و خونه ی عمه نرفتم فکر کنم مامانم اینا زنگ زدن خونه عمه و پرسیدن من رسیدم یا نه که دیگه نمی دونم اونا چی گفتن.

در همین موقع به خانه ی آن ها رسیدیم و وارد شدیم و من روی یکی از مبل ها نشستم که مهکامه پرسید:

-       ازکجا فهمیدی مادرت اینا زنگ زدن؟

-       از اونجایی که وقتی رسیدیم سهیل گفت این دو ساعت و کجا بودی.

-       این سهیل هم زیادی به تو محبت می کنه ها!

-       چیکارش کنم پسر عمه مه.

-       حالا این دو ساعت رو کجا بودی؟

-    توی خیابون گشت می زدم که ساعت از دستم رفت و اصلا نمی دونستم کجا هستم که یک ماشین شیک که یک پسری سوارش بود جلوی پام ترمز کرد و منم نا خداگاه بهش اعتماد کردم و سوارش شدم.

-       بابا تو چه دل و جراتی داری،حالا پسره چیزی نگفت؟

-       نه فقط گفت منم مثل تو هستم و امروز مهمون های تولدم رو ول کردم و بی هدف زدم بیرون.

-       آرش؟!

-       آرش کیه؟

-       همین که تو سوار ماشینش شدی،اسمش آرش نبود؟

-       من اسمش رو نپرسیدم اما اون لحظه ی آخر اسمم رو پرسید.

-       شماره ای چیزی بهت نداد ؟

شماره ی مچاله شده ای را از جیب مانتویم در آوردم و جلویش گرفتم که خنده ای کرد و گفت:

-       نمی دونم اینم شمارش هست یا نه؟اما اگه همون باشه  اسمش آرشه امروز ما تولد همون دعوت بودیم وقتی پدرش نامزدی اون و دختر عموش و اعلام کرد از جشن رفت بیرون و دیگه نیومد ما هم برگشتیم.

-       یعنی خودش نمی دونست می خوان نامزدیه اون و دختر عمو شو اعلام کنن؟

-    حتما نمی دونست،اما خودمونیم چه طوری به تو آنتن داد نمی دونم!تمام دختر های دانشگاه ما شماره شو دارن از خانواده ی ثروتمندی هست اما از اون هایی نیست که به زور پول  بابا شون قبول شدن درسش خوبه و خیلی هم قشنگ گیتار می زنه.

-       رشته تون موسیقیه؟

-       آره.. .

در همین موقع زنگ درب به صدا در آمد و ما آیفون مامان و عمه را دیدیم در فکر این بودم که حالا به آنها چه بگویم که مهکامه جلو رفت و با آب و تاب برای آن ها توضیح داد که ساعت 8 که از جشن برمی گشت مرا می بیند و برای اینکه تنها نباشد از من می خواهد که به خانه ی آنها بروم و همه این داستان ساختگی را باور می کنند فقط مرسده مادر مهکامه مکثی کرد و گفت:

-       تو یک ساعت از تولد نشده برگشتی؟

و اون توضیح می دهد که تولد بهم خورد و بعد همه از هم خداحافظی می کنیم که سهیل را دیدم چند قدم عقب تر در باران ایستاده و به من نگاه می کرد دلم به حالش می سوزد و در دل دعا کردم که حدسم در مورد او درست نباشد.

وقتی به خانه رسیدیم مادر گفت که مهکامه به او گفته برای فردا شب مرا پیش او  ببرند و بعد به مهمانی بروند و من دیگر به خانه ی عمه نمی رفتم و این خودش به تنهایی خیلی عالی بود.

وارد اتاق که شدم تلفن زنگ می خورد ،گوشی را برداشتم که مهکامه گفت:

-       خودتی گیوا؟

-       آره مهکامه جون،چیزی شده؟

-    نه فقط یه خبر برات دارم این شماره ای که آرش بهت داده رو کسی نداره تو امشب به آرش زنگ بزن و مطمئن بشو خودشه اونوقت بگو فردا حتما تولد هیلدا بیاد.

-       هیلدا کیه؟

-       اگه این پسره آرش باشه خودش می دونه و فردا اونجا دعوته.

-       نبود چی؟

-       هیچی 4 کلمه حرف بزن بعد قطع کن.

-       تو فردا هم تولد دعوتی؟

-       ما دعوتیم تو هم می یای.

-       اما حالا دیر وقته صبح زنگ می زنم.

-       تا صبح اثرش می ره حالا بزن.

از مهکامه خداحافظی کردم و شماره را دوباره از جیب مانتویم در آوردم نمی دانستم چه کنم تا به حال به هیچ پسرس زنگ نزده بودم ان هم این وقت شب با یک آشنایی غیر مترقبه!اما برای اینکه جلوی مهکامه کم نیاورم گوشی را برداشتم و شروع به گرفتن کردم که بعد از چند بوق گوشی را برداشت و گفت:

-       بله بفرمایید.

-       سلام،من گیوا هستم.

-       ... آه سلام گیوا خانم چطورید؟

-       ممنون خوبم،شما برگشتید خونه؟

-       نه فعلا خونه ی خاله ام هستم،شما مادرتون اینا چیزی نگفتن؟

-       نه خوشبختانه نفهمیدن.

-       فکر نمی کردم به این سرعت به من زنگ بزنی.

-       نمی خواستم بزنم اما گفتم بهتره هم ازتون تشکر کنم و هم بپرسم که اسم شما آرش هست یا نه؟

-       شما از کجا می دونید؟

-       پس اسمتون آرشه و دانشجوی موسیقی هستید فردا هم جشن تولد هیلدا دعوتید،درسته؟

-       خوب اطلاعات دارید،از فامیل های هیلدا هستید؟

-       نه اما فردا به اون جشن می یام، شما چی؟

-       نمی خواستم برم اما اگه شما بیاین چرا که نه.

-       پس فردا می بینمتون.

و بدون خداحافظی گوشی را  قطع کردم و به مهکامه زنگ زدم و این خبر را به او دادم که خوشحال شد و گفت فردا بهترین لباسم را بپوشم.

از جایم بلند شدم که چشمم در آینه به خودم افتاد چقدر زشت شده بودم تمام موهای سرم به صورتم چسبیده بود وآرایش چشمم در صورتم پخش شده بود و اصلا به آدمیزاد شبیه نبودم... ناگهان از تصور اینکه آرش مرا با این قیافه دیده است از خودم بدم آمد مثل جن بو داده شده بودم یعنی او مرا دست انداخته بود که از من خوشش آمده مگر می شود کسی از این قیافه من که خودم حالم داشت از آن بهم می خورد خوشش بیاید؟! و به این ترتیب شب را با یک دنیا نگرانی خوابیدم.

صبح که از خواب بیدار شدم تمام بدنم درد می کرد سرمای بدی خورده بودم و دوست نداشتم از جایم برخیزم،مادر که به اتاق آمد با دیدن قیافه ام پی به موضوع برد وقتی دستش را روی سرم گذاشت گفت که تب کرده ام و وقتی گفت تو را به دکتر ببرم بر عکس همیشه موافقت کردم چون باید برای امشب خوب می شدم.

با داروهایی که دکتر به من داده بود موقتاً خوب شدم و قرار شد شب به جای اینکه من به نزد مهکامه بروم او نزد من بیاید.

غروب بود که مهکامه به خانه ما آمد،مرا به زور از رختخواب بیرون کشید تا حاضر شوم و به مادر هم گفت کمی زودتر برود تا ما راحت تر حاضر شویم و خودش در کمد لباسهایم برایم دنبال یک لباس خوب گشت و سرانجام پیراهن طلاییم را که خیلی رسمی بود انتخاب کرد و من برای اینکه از این تصمیم منصرفش کنم گفتم:

-       من کفش یا صندلی که همرنگ این لباس باشه رو  ندارم.

 و او رو به من گفت:

-       در عوض من خونه چند تایی دارم می ریم بر می داریم.

لباسم را پوشیدم و مهکامه به مو و صورتم رسید و بعد با ماشین به سمت خانه آن ها رفتیم تا صندلی را مورد نظر بود برداریم که الحق ام زیبا بود.

همین که وارد جشن شدیم چشمم به آرش خورد دخترا دورش جمع شده بودند و به گمان مهکامه در مورد دیشب از او سوال می کردند،به صورتش دقیق شدم چشمان خمار مشکی با پوستی مهتاب گونه لبان خوش فرم و دماغ خوش تراشش واقعا از او فردی زیبا ساخته بود برعکس آنچه که فکر می کردم کت و شلوار به تن نکرده بود اما یک شلوار جین گران قیمت و یک بلوز صورتی چرکی مارکدار به تن کرده بود... دوست مهکام شراره از کنارمان رد شد و رو به او گفت:

-       هی مهکام...این خوشگله رو با تورگرفتی یا با قلاب؟

ناگهان صورت همه رو به من بر گشت و آرش هم با تعجب به من زل زد و فکر می کنم اصلا باور نمی کرد که من همان کسی باشم که او آن شب سوار ماشین کرده بود،من هم که ازخجالت سرخ شده بودم نمی توانستم حرکتی بکنم که صدای آرش مرا به خود آورد:

-       چقدر دیر کردی گیوا؟

   به خودم آمدم و رو به اون گفتم:

-       خیابون ها شلوغ بود.

دستم را به گرمی فشرد و مرا به گوشه ای برد.می دانستم تمام دختر هایی که دور آرش جمع شده اند در دلشان به من نفرین می فرستند اما کاری بود که شده بود و دیگر نمی شد کاری کرد،داشتم با چشم دنبال مهکامه می گشتم که آرش پرسید:

-       دوستتون بود؟

-       تقریباً می شه گفت آره.

-       تو واقعا گیوا هستی؟

-       چیه نکنه فکر کردی دارم سرت کلاه می زارم؟!

-       نه اما اگه اون شب توی چشمات نگاه نمی کردم اصلا باورم نمی شد که توهمون گیوایی.

-       وقتی شب خودم روی توی آینه با اون چهره وحشتناک دیدم همش توی دلم می گفتم نکنه منو مسخره کرده باشی.

-       من اصلا این جوری نیستم.

یکدفعه حالش یکجور دیگر شد که انگار ناراحته،برگشتم دیدم یه مَرده داره من رو به چشمهای هیزش نگاه می کنه یکدفعه آرش بلند شد و دست منو کشید که همراه خودش ببره که هیلدا جلو اومد وگفت:

-       نمی دونستم با بچه ها هم دوست می شی؟!

آرش پوزخندی زد و گفت:

-       اگه فهم و شعورش رو داشته باشه چرا که نه، دور و برم که تا به حال چنین آدمی ندیدم.

منتظر پاسخ هیلدا نشدیم و دوباره راه افتادیم طرف در که مهکامه خودش را به ما رساند و به من یادآوری کرد تا ساعت 12 خانه ی آن ها باشم و آرش به او قول داد و ما به سمت مسیر نا معلومی حرکت کردیم.

در راه آرش اصلا حواسش به رانندگی نبود و همش با چشمانش مرا می پایید که کلافه شدم و تا بیایم چیزی بگویم خودش پرسید:

-       تو دوست پسری،نامزدی،خواستگاری،چیزی نداری؟

-       اگه داشتم مسلماً الان اینجا نبودم.

-       وای خیالم راحت شد... .

-       اون شب چی توی من دیدی که از من خوشت اومد؟

-       کی گفته من از توخوشم اومده؟

-       پس چرا امروز اومدی که منو ببینی؟

-    شوخی کردم من نه تنها از توخوشم اومده بلکه وقتی ازماشین پیاده شدی فکر کردم خیلی دوستت دارم شایدم عاشق چشمای خاکستریت شدم.

-       دختر عموت رو چیکار کردی؟

-       تو از کجا می دونی؟... این چه سوالی بود حتما مهکام برات گفت.

-       آره مهکامه گفته،تو نمی دونستی بابات قراره شما رو نامزدکنه؟

-    نه نمی دونستم،یعنی می دونستم بابام همچین قصدی داره اما هرگز جدی در موردش صحبت نکرده بودیم و من فکرنمی کردم هرگز اون کار غیر منتظره رو بکنه،بیچاره ایلگار!

-       نرفتی ازش عذرخواهی نکردی؟

-       عذرخواهی من به دردش نمی خوره.

-       چرا؟!

-    با اینکه فکر می کنم با شنیدن این حرف از من ناراحت می شی ولی حقیقت اینه که من توی 1 سالی که امریکا پیش عموم بودم رابطه ی نزدیکی با ایلگار داشتم و متاسفانه بعدش فهمیدم منو دوست داره.

-       من دوست دارم همیشه حقیقت رو بشنوه و اصلا هم حسود نیستم و ناراحت نشدم.

-       گیوا... یه قولی به من می دی؟

-       تا ببینم چی هست.

-       من به خاطر دیشب با خانواده ام درگیر شدم تا دوباره اوضاع رو به راه بشه تو منتظر من می مونی؟

-       که بعدش چی بشه؟

-       خب بعدش عروسی کنیم.

-       اما من به این منظور با تو نیومدم بیرون.

-       یعنی تو حاضر نیستی با من عروسی کنی؟

-       در موردش فکر نکردم یعنی اینکه باید فکرکنم.

-       چقدر؟

-       نمی دونم حالا من و برسون خونه مون هر وقت تصمیم گرفتم باهات تماس می گیرم.

آرش ماشین را روشن می کند و چون هنوز وقت داشتیم ابتدا به دنبال مهکامه رفتیم که با هم به خانه ما برویم که آرش رو به مهکامه  پرسید:

-       مهکام،دوست به این خوشگلیت و چرا زودتر معرفی نکردی؟

-       تو که نگفته بودی مشتری هستی؟

-       حالا که گفتم اگه بازم داری من پایه ام.

انقدر جدی حرف می زدند که من داشت باورم می شد وقتی چهره متعجب مرا دیدم دو تایی زدند زیر خنده و آرش رو به مهکامه گفت:

-       من حرفم رو پس می گیرم وگرنه این گیوا خانم به ما جواب منفی می ده.

و مهکامه به او گفت که هوایش را دارد.وقتی به در خانه رسیدیم آرش خنده ای کرد و گفت:

-       خونتون رو هم یاد گرفتیم تا خواستگاری آبروریزی نشه.

نمی دانم چرا اما حسی عجیب به من می گفت که آرش فقط برایم یک آشنا خواهد ماند اصلا نمی دانستم این حس مبهم از کجای درونم سرچشمه می گیرد آیا حس بدبینیم بود یا حس اطمینانم اما هر چه بود من از آن می ترسیدم!

وقتی وارد خانه شدیم مهکامه رو به من گفت:

-    نباید اونجا منو مهکامه جون صدا می زدی همه به من می گن مهکام این هیلدا هم که کَنه،هی از من می پرسید تازه با تو دوست شدم و من هی می گفت نه و هی دوباره همون سوال و منم همون جواب،مُردم از بس دروغ گفتم تا در مورد تو  اطلاعات دستشون ندم.

-       خب چرا اگه می دونستند چی می شد؟

-       هیچی آتو دستشون می رفت.

-       من واقعا نمی دونم جواب آرش رو چی بدم.

-       جواب چی شو؟

-       خواستگاری دیگه،مگه تو نشنیدی؟

-       مگه آرش به تو پیشنهاد ازدواج داد؟!

-       چشمات از حدقه نزنه بیرون؟

-       دختر تو چه شانسی داری.

-       منظورت اینه که اون چه طوری از این قیافه ی زشت من خوشش اومده؟

-       من کی اینوگفتم تو قیافه دل ربایی داری اما تو که ندیدی ایلگار چقدر خوشگل و... .

-       خوشگل و چی؟

-       بی خیال در موردش حرفی نشد؟

-       در مورد ایلگار صحبت کردیم اما نگفت چرا از اون خوشش نمی یاد.

-       شاید به خاطر اینکه دختر خیلی راحتیه و توی خارج زندگی می کنه.

-       نمی دونم اما من باید خیلی در مورد این قضیه فکر کنم.

در همین موقع صدای درآمد که یعنی مامان اینا به خانه برگشتند و من و مهکامه دویدیم توی اتاق و در را قفل کردیم و همین جور که لباس هایمان را عوض می کردیم مهکامه به مادرم که پشت در بود توضیح داد که من حالم خوب است و خواب هستم و خودش الان لباس می پوشد و پایین می رود،تا مادر  رفت این ها را برای خاله مرسده تعریف کند من لباس خوابم را می پوشم و به دستشویی می روم تا صورتم را بشویم که مهکامه از پشت در به من گفت که تا او با مادرم خداحافظی کند من در رختخوابم باشم و من هم با سرعت صورتم را خشک می کنم و از دستشویی خارج شدم و به رختخواب پناه بردم که مادرم هم که صورت سرد مرا لمس کرد خوشحال شد و به اتاق خودشان رفت.

صبح که از خواب بیدار شدم حالم از دیروز بهتر شده بود و دیگر استخوان هایم درد نمی کرد،از رختخواب بیرون آمدم و پیش مادر رفتم که دیدم با حوصله آشپزی می کند و من نمی دانستم راز در چیست که پدر و مادر اختلافشان را کنار گذاشته اند و با هم به جشن و مهمانی می روند من اصلا آخرین باری که دست پخت مادر را خوردم به یاد نمی آوردم،مادر برگشت و با دیدم من گفت:

-       بیدار شدی گیوا جان؟

-       آره مامان ساعت 10 شده چرا زودتر بیدارم نکردی؟

-       چیکار داشتی مگه مادر،گفتم بخوابی حالت بهتر بشه.

-       الان حالم خوبه می خواستم برم کلاس کنکور ثبت نام کنم.

-       راستی یه خبر خوب برات دارم.

-       چی؟!

-    اون همسایمون زهرا خانم یادته یه دختر داشت هم بازیه تو بود؟همون موقع که توی خونه ی قبلیمون دوتا کوچه پایین تر بودیم و اونا مستأجر خاله نوشینت اینا بودن؟

-       حورا رو می گی؟

-    آره چقدرم خوب اسمش یادت مونده،اگه یادت باشه محله ی قبلی که بودیم همسایه بغلیمون بودند حالا هم دوتا کوچه پایین تر خونه گرفتن.

-       اِ،مگه از کرج اومدن؟

-    آره بیچاره کارخونه یی که شوهرش اونجا کار می کرد ورشکست شده و طفلکی ها دوباره اومدن اینجا تا حداقل شوهرش با ماشین مسافر کشی کنه.

-       دامادشونم آوردن؟

-       این حرف رو دیگه نزن اینجا کسی نمی دونه حورا شوهرکرده.

-       یعنی چی؟مگه می شه؟!

-    چه می دونم تا من اومدم از مادرش بپرسم که دخترش بچه ای چیزی داره یا نه محکم زد به صورتش و گفت وای خدا مرگم بده جایی نگی آ!

-       واقعا که به زور شوهرش دادن حالا هم می گن جایی نگو؟!

-       تو هم اگه حورا رو دیدی چیزی نگو گمونم بعد از ظهر بیاد اینجا.

به مادر لبخند زدم و با گفتن:«چشم»،او را ترک کردم.

هنوز از ناهار خوردنمان چند دقیقه ای نشده بود که زنگ در به صدا در آمد و مادر به من گفت که حورا پشت در است و من به استقبال او رفتم.

در را که باز کردم لحظه ای بر جایم خشک شدم اصلا یادم رفت که حتی به او سلام بگویم این حورا همان حورایی نبود که من با او هم کلاس بودم حداقل 10 سال از من بزرگتر نشان می داد،موهای فرفری خرماییش از زیر روسری مشکی اش بیرون زده بود و چشمان سبزش از نگاه من درشت شده بود و یکدفعه پرسید:

-       راهم نمی دی بیام تو؟

مثل عروسک کوکی از جلوی در کنار رفتم و راه را برای او باز کردم حورا داخل شد و ابتدا با مادر سلام و احوالپرسی کرد و بعد به تعارف او به طبقه بالا رفت و روی تخت من نشست با اینکه فکر می کردم اگر او را ببینم برایم همان همبازی بچگی است اما کاملا به نظرم بیگانه می آمد آنقدر تغییرکرده بود که با تردید نامش را به ذهنم راه می دادم وقتی از سکوتم خسته شد پرسید:

-       انقدر هام کم حرف نبودی؟

-       چی بگم؟

-       از خودت از سالهای دوریمون.

-       من که همون گیوام و تغییری نکردم اما تو... .

-    بد روزگار دیگه،شوهرم که نامرد از آب در اومد با نام شوهرعلیل و فلج مدتی بیرون از خونه کار می کردم اما وقتی در و همسایه مادر اینا فهمیدن گفتیم بهتره دروغ نگیم و اینبار که اسباب کشی کردیم بگیم شوهر نداریم.

-       اما مادر تو گفت مجردی!

-       خب هرکی شوهر نداره مجرد دیگه.

-       اما تو شوهر داشتتی!

-       ای بابا تو هنوز هم پیله ای گیوا،کسی که از ما شناسنامه نمی خواد.

-       اصلا شوهرت چی شد؟

-       هیچی بابا،قاچاق رد و بدل می کرد گرفتنش.

-       گرفتتنش؟!

-       آره یعنی به عبارت ساده تر برای بار صدم گرفتنش و شد حبس ابد.

-       بازم خدای شکر کن که بچه ای نداشتی.

-       بی بچه ام نبودم یکی افتاد یکی هم انداختم.

-       تو با این سن کمت دو تا بچه سقط کردی.

-       کتابی نیا تو رو خدا گیوا،من سالهاست یه خط جمله هم نخوندم.

-       اما شرط تو برای ازدواج با... اسمش چی بود؟

-       خدا بیامرز رو می گی؟

-       هنوز که نمرده!

با خنده گفت:

-       یه روزی که می میره... آق هوشنگ.

-       آره همون،مگه براش شرط نذاشتین تو درس بخونی؟

-    دلت خوشه توی خونه ور دل مامان بابات نشستی پایدنت آب توی دلت تکون نخوره داری برای من رجز می خونی فکر کردی چی؟پوستم توی خونه اون نامرد در  اومد کلی ایل و تبار داشت که شب به شب می ریختن خونمون و من هم می شدم کلفتشون از سر شب تا نیمه های صبح باید ظرف می شستم اون وقت مادرش هر جا می شست می گفت زن پسرم بچه ست هیچ کاری بلد نیست باید براش یه زن پخته تر می گرفتم بتونه جعمش کنه،«بعد حالت چهره اش عوض شد و جوری که انگار دارد به گذشته ها بر می گردد و با خودش گفت»:آخه بگو تو با 60 سال سن و اون همه تجربه توی 29 سالی که پسرت بود براش چیکار کردی که توی اون دو سال از من انتظار داشتی.

بعد رو به من گفت:

-       بد می گم؟

-       تو خیلی عوض شدی قبلا اینجوری نبودی!

-       کوتاه بیا جون حورا،اون وقتام هم تو جز  بچه زرنگ های نیمکت اولی بودی ما بچه تنبل تخت آخری.

-       اون که مال راهنمایی بود.

-       خب حالا هم برای جونیمون من یه زن طلاق گرفته هستم و تو یه خانم مامانی.

-    اینجوری هام نیست منم توی این سالها به اندازه ی خودم مشکل داشتم از طرفی دعوای مادرم اینا که دو سه روزی میشه که صلح شده و از طرفی مشکل بودن رشته ای که انتخاب کردم اعصابم رو بهم ریخته بود.

-       تو هر بلایی سرت میاد خودت مقصری.

-       حتی مادرم اینا؟

-       تو چیکار به کار اونا داری.

در همین موقع مادرم وارد اتاق می شود و ما را برای شام صدا زد و من و حورا به سمت اتاق پذیرایی رفتیم که با مادرش بر خورد کردم،بر عکس رنجی که حورا از آن حرف می زد مادرش چاق و فربه شده بود از دیدنش خوشحال شدم و با هم کلی از دوران ابتدایی و راهنمایی من و حورا گفتیم  که پدرش و پدر من هم به جمع اضافه شدند و حنا خواهر کوچک تر حورا هم که خیلی شیطان بود جمع ما را حسابی شلوغ کرده بود که صدای زنگ درب همه را به سکوت وادار کرد که مادر با گفتن اینکه مهکامه پشت در است سکوت را خاتمه داد که مهکامه وارد حال شد و گفت که دوستانش در خانه ی آنها مهمان هستند و چون دفعه قبل من را دیده بودند مشتاق دیدار من هستند،از حرف او بسیار تعجب کردم، کدام دوست؟کی من دوستانش را دیدم؟آیا منظورش شب مهمانی بود؟ نکند آرش؟!صدای موافقت پدر بیش تر باعث تعجبم شد که مهکامه بی درنگ دست مرا کشید و خواست که حاضر شوم!

با سرعت لباس پوشیدم و از همه عذر خواهی کردم که مهکامه درنگ را جایز نمی بیند و مرا به دنبال خودش کشید،به در ماشین که رسیدیم تا سوار شوم رو به من گفت:

-       هول نشی ها گیوا اما آرش تو بیمارستانه.

از صدای مهکامه بر جا خشک شدم و پرسیدم:

-       بیمارستان؟!آرش؟!

-       متاسفانه تصادف کرده حالش اصلا خوب نیست باید بریم اونجا.

-       چطور تصادف کرد؟

-       معطل نکن دیگه توی راه برات توضیح می دم.

وقتی سوار ماشین شدم هنوز آنچه را که شنیده بودم باور نمی کردم چطور ممکن بود؟!نمی دان چرا اینقدر مظطرب بودم با اینکه دو باری بیش تر آرش را ندیده بودم اما برایش نگران بودم شاید برای اینکه دلم برای سادگیو وصداقتش می سوخت یا شاید برای زیباییش؟اما نه انگار زیادی هول شده بودم!

به بیمارستان که رسیدیم قدرت ایستادن نداشتم به شدت احساس ضعف می کردم و اگر مهکامه بازویم را نمی گرفت هر لحظه ممکن بود به زمین بخورم و این حس با دیدن چشمان گریان زنی که بسیار شبیه به آرش بود و کاملا مشخص بود که مادرش است بیش تر شد او با دیدن من نگاهی از سر تعجب به من انداخت و می دانستم که به این مسئله فکر می کند که آیا من می توانم از همکلاسی های آرش باشم یا نه؟که در همین زمان دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و با دیدم من با اشتیاق گفت:

-       سلام خانم رهاوردی حالتون چطوره،از دایی جان چه خبر؟

با دیدن  دوست دایی ام که جراح مغز بود و از دوستان دانشگاه دایی بود کاملا یکه خورده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم که خودش دنباله حرفش را گرفت و پرسید:

-       اینجا مریض دارید؟

-    بله یکی از همکلاسی های دوستم  صمیمیم مهکامه تصادف کرده و گویا به سرش ضربه وارد شده اومدیم حالش رو بپرسیم.

-       آرش سلطانی،درسته؟

مهکامه حرف او را تصدیق کرد که مادر آرش جلو آمد و رو به دکتر پرسید:

-       بلاخره چی شد؟

دکترکوشا عینکش را روی بینی اش کمی جابه جا کرد و رو به مادر آرش گفت:

- به آقای سلطانی هم گفتم ضربه سختی به جمجه وارد شده و باید چند عمل روی سر بیمار انجام بشه شما فقط دعا کنید طاقت بیاره چند بار بیهوشی چیز کمی نیست و پسر شما هم ظرفیت چندانی نداره.

آب دهانم خشک شده بود و عرق سردی روی تمام بدنم نشسته بود چه طور از مردن او حرف می زد؟او خیلی جوان بود؟اما آیا به راستی دل من برای جوانی اش می سوخت؟یا خودم در حسرت دیدن چشمان سالمش بودم؟ پاک گیج شده بودم و دوست داشتم یکی مرا از این خواب بیدار کند که دکتر کوشا رو به من گفت:

-       شما بیاید توی اتاق من باهاتون کار دارم؟

سلانه سلانه به همراه دکتر پله ها را طی کردم تا به اتاقش رسیدیم و من مبل را تکیه گاهی برای حال زارم یافتم که دکتر کوشا رو به من پرسید:

-       خبر دارید دایی تون توی لندن زن گرفته؟

-       چی؟!دایی کاوه اونجا زن گرفته؟!

-       پس مادرتون نمی دونه صاحب یک زن داداش 49 ساله شده.

-       زن دایی کاوه 49 سالشه؟!

-       بله یعنی دقیقاً 12 ساله از دایی جان شما بزرگتره.

-       مامان حتما سکته می کنه مثلا همین یه برادر رو داره.

-       منم برای همین گفتم که زودتر برای دیدن عروس آماده ش کنید.

-       ازتون واقعا ممنونم،راستی نمی دونید دایی کی می یاد؟

-       زمان دقیقش رو نه اما باید تا هفته آینده بیاد،چه طور مگه؟

-       گفتم شاید برای عمل بعدی بشه ازش کمک گرفت.

-    بلاخره چه دایی چه کس دیگه باید یه کسی این عمل رو تقبل کنه چون من برای یک دوره ی سه ماهه دارم به فرانسه می رم و نمی تونم بقیه عمل ها رو داشته باشم.

-       شما دکتره خوبی سراغ ندارید؟

-       اگه براتون انقدر مهمه پیدا می کنم.

یک لحظه احساس کردم به ماجرا شک کرده است با گفتن نه لازم نیست اتاقش را ترک می کنم و به نزد مهکامه رفتم که گفت ایلگار در کنار مادر آرش است و مرا با حس کنجکاوی ام تنها می گذارد.طاقت نمی آورم و به سمتشان می روم و با دیدن ایلگار آب دهانم را قورت می دهم،واقعا زیبایی چهره ی او ستودنی بود با داشتن چشمان عسلی و پوستی سفید و مژهایی که بدون استفاده از ریمل به بلندی ابروهای کمانش بود و دماغی کوچک که برایم قابل باور نبود که بدون عمل به این زیبایی بوده باشد و لبانی که چشم هر بینده ای را خیره می کرد،دیگر داشت برایم غیر قابل باور می شد که آرش به من علاقه دارد چون هیچ کسی نبود که دختر به این زیبایی را به من ترجیح دهد به همین دلیل تصمیم گرفتم که دیگر به دیدن آرش نروم که تا آمدم از در بیمارستان خارج شوم مادرش مرا صدا زد و گفت:

-       دختر خانم.

-       با من هستید؟

-       بله،می خواستم ببینم دکتر چی گفت؟

-       باید چند تا عمل دیگه روش انجام بشه،این دکتر هم داره می ره فرانسه و نیاز به یک دکترمعتبر هست.

-       هر چه قدر پولش بشه مسئله ای نیست فقط اینکه دکترش خوب باشه.

-    مشکل اینجاست که دکتر معروف اینجا یعنی دکتر رهاوردی در حال حاضر لندن هستن و دکتر کوشا هم قراره به لندن برن و اون جوری که پرستار می گفت باید تا برگشته جرح های دیگه از کنفرانس پزشکی آلمان صبر کنیم.

-       اما دکتر کوشا می گفت یک روزم یک روزه.

-       درسته،اما سپردن این عمل سخت به یک سری دکتر تازه کار هم عاقلانه نیست.

-       حالا باید چیکار کنیم؟

-       من امشب با دایی تماس می گیرم تا ببینم چیکار می تونه بکنه.

-       دایی شما؟!

-       منظورم دکتر رهاوردیه،فعلا با اجازه.

از آن ها خداحافظی کردم و به سمت مهکامه رفتم که تا بیاید چیزی بگوید او مرا به همراه خودم به سمت ماشین کشید و در راه از سکوتم خسته شد و پرسید:

-       نگفتی این دکتره چی گفت؟

-       حال آرش تعریفی نداره و جراح های معتبر اینجا رفتن کنفرانس پزشکی آلمان و اگه دایی نتونه بیاد... .

-       دایی؟!

-       آره دایی من،الان لندنه و اگر هم بیاد... .

-       چرا دست و پا شکسته حرف می زنی؟اگه بیاد چی می شه؟

-       دکتر کوشا می گفت با یه زن 49 ساله ازدواج کرده.

-       مگه داییت پیره؟

-       37 ساله شه.

ناگهان مهکامه ترمز کرد و با تعجب رو به من کرد و گفت:

-       مگه دایی تو می خواد سالمندان باز کنه که رفته برای خودش مادر گرفته؟

-       چه می دونم من که خبرش رو ندارم.

-       حالا چیکار می کنی؟

-       باید براش زنگ بزنم آرش به کمکش احتیاج داره.

-       خب رفتی خونه این کار رو بکن.

-       باشه اما میگم دوست تویه و دایی با تو طرفه چون من دیگه بیمارستان نمیام.

-       نمی یای؟! آخه چرا؟

-       من احساس می کنم آرش منو بازی داده.

-       کی تو رو بازی داده؟تو که رفتی اون بیچاره بیهوش بود.

-    خودتو به اون راه نزن تو ایلگار رو دیدی و منم امروز دیدم اون فوق العاده زیباست من که دخترم از قیافه ش خوشم اومد اون وقت آرش از اون خوشش نمی یاد و بعد اون شب عاشق قیافه ی وحشتناک من شده؟

-       یعنی چی؟!خب هرکس یه نظری داره.

-       اما من مطمئنم که آرش منو دست انداخته.

-    تو واقعا بی انصافی اون اگه قصد دست انداختن تو رو داشت جلوی بچه های دانشگاه وسط جشن هیلدا دستت رو نمی گرفت سوار ماشینش نمی کردد که تا به حال هیچ کدوم از دخترهای دانشکده سوارش نشدن،تازه مگه تو خوشگل نیستی؟خیلی هم نازی... .

بی توجه به صحبت های مهکامه سرم را روی شیشه ی ماشین گذاشتم و چشمانم را بستم تا کمی افکارم را جمع و جور کنم.

وقتی رسیدیم از مهکامه تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم که با تعجب متوجه شدم که مامان اینا منتظر آمدن من نشدند و منم بی خیال به سمت تختم رفتم.

با صدای غرولند مامان که می گفت چرا با لباس رفتی توی تخت نیم خیز شدم پرسیدم:

      -  ساعت چنده؟

-       11،چه طور مگه؟

-       ای وای می خواستم به دایی زنگ بزنم.

-       دایی؟!چیکارش داری؟

-       یکی از دوستای مهکامه تصادف کرده می خواستم بپرسم توی ایران دکتر آشنا سراغ داره.

-       خوب کاری می کنی،در ضمن بهش بگو برای مریم خانم خواستگار اومده کمی بجنبه.

-       مریم خانم دیگه کیه؟

-       همسایه خاله ت اینا دیگه همون که برای دایی در نظر گرفتیم.

-       اما دایی که نظر نداده!

-       خیلی دلش بخواد دختره از هر انگشتش هزار هنر می باره.

در دل به سادگی مادر می خندیدم که چپ چپ نگاهم کرد و من هم با رفتنش به سمت تلفن رفتم و شماره ی دایی را گرفتم که بعد از یک بوق گفت:

-       Good night, Please

-       سلام دایی جون.

-       تویی گیوا؟

-       آره،تبریک می گم.

-       چی رو؟

-       زن گرفتنتون رو.

-       مادرت فهمیده؟!

-       نه هنوز،من از دکتر کوشا شنیدم.

-       اونو کجا دیدی؟

-    خوب شد پرسیدید،همکلاسی یکی از دوستام تصادف بدی کرده و جراح های معتبر رفتن کنفرانس پزشکی و دکتر کوشا هم داره می یاد لندن زنگ زدم شما کمکم کنید.

-       من تا دو روز دیگه می یام.

-       اما دکتر کوشا می گفت یک روزم یک روزه.

-       من با چند تا از دوستام صحبت می کنم و بعد به بهرام خبر می دم.

-       اسم دکتر کوشا بهرامه؟

-       آره،چی بود؟

-       هیچی ممنونم دایی کاوه.

-       راستی گیوا،باید یه کاری برام بکنی.

-       چی؟

-       خبر ازدواجم رو به مادرت بدی.

-       با سن؟

-       سن؟!منظورت چیه؟

-       یعنی بگم زندایی 49 سالشه.

-       نه! اینو دیگه برای چی بهرام به تو گفته؟این مسئله بین من و تو می مونه.

-       باشه چشم.

و دایی کاوه طبق عادت قدیمیش بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و مرا با این سوال که مادر بلاخره با دیدن زندایی همه چیز را می فهمد تنها گذاشت.

آن روز با اجازه مادر به چند آموزشگاه سر زدم و اسمم را در کلاس های مختلف کنکور نوشتم و در راه تصمیم گرفتم که به حورا سر بزنم که وقتی جلوی در خانه شان رسیدم متوجه پسری شدم که مدام زنگ می زد و با اینکه نتیجه ای نمی گرفت خسته نمی شد و همین طور زنگ می زد،جلوتر که رفتم متوجه ی قد بلندش شدم دو سر وگردن از من بلندتر بود موهای صاف و مشکیش روی پیشانیه سفیدش ریخته بود و آشفتگی خاطرش او را زیبا جلوه داده بود در کل می شد گفت پسر با نمکی است،حس کنجکاوی ام به کار می افتد و تصمیم گرفتم از او بپرسم چه کسی است تا شاید بتوانم به او کمک کنم به همین منظور به سمتش رفتم اما او باز به سمت زنگ بر گشت و حواسش به من نبود که از او پرسیدم:

-       شما؟!

کمی دست پاچه شد و با مِن و مِن گفت:

-       شما.. از اهالی..این خونه هستید؟

-       نه اما می شناسمشون کارتون رو بگید،من بهشون می گم.

-       نه نمی شم خودم باید بگم.

-       اگه دیدمشون بگم کی اومده بود؟

بی آنکه پاسخ مرا بدهد به سمت خیابان رفت و مرا در یک دنیا حیرت تنها گذاشت.به سمت کوچه یمان بر می گشتم که دیدم همان پسر به دنبالم می آید،بر می گشتم تا چیزی به او بگویم که خودش پیش دستی کرد و گفت:

-    ببخشید مزاحمتون شدم اما من مجبورم که به شما اطمینان کنم چون راه درازی رو اومدم و باید خیلی زود برم،می شه همراه من بیاید؟

-       اما شما خودتون رو معرفی نکردید و من نمی تونم با شما بیام.

-       صحبتش مفصله ما می تونیم به پارکی در همین نزدیکی بریم تا من مسئله ی مهمی رو به شما بگم.

نم


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: آخرین برگ ناامیدی ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: